به گزارش خبرگزاری حوزه، کتاب «زن در قرآن» به قلم علی دوانی به بیان داستانهای برخی بانوان پرداخته و چهره گروهی از زنان خوب و بد را در قرآن نمایان میسازد و پندی آموزنده برای شناختن زن از دیدگاه اسلام و قرآن و خودسازی زنان مسلمان بر اساس خواست خدا و پیغمبر(ص) میباشد که در شمارههای مختلف تقدیم شما خوبان می شود.
زلیخا
داستان «زلیخا و یوسف » زیباترین داستانهای قرآن است. خداوند خود در آغاز سوره یوسف می فرماید: «ما زیباترین داستانی را که می توان نقل کرد به تو وحی کردیم »
زلیخا همسر «عزیز» یعنی نخست وزیر مصر بود. تواریخ اسلامی ، پست و مقام شوهر زلیخا را، مختلف نقل کرده اند: صدراعظم ، رئیس زندانها یا رئیس کل تشریفات دربار.
پادشاه مصر، فرعون (ریان الولید) از فراعنه عرب بود که بر مصر حکم می راندند.(*)
شوهر زلیخا کسی است که ما او را به گفته قرآن مجید، «عزیز» می خوانیم. از اینجا پیداست که او هر که بوده و هر مقامی که داشته ، از مقربان درگاه و مردی با نفوذ بوده است چون «عزیز» در زبان عربی که قرآن ذکر می کند به معنای شخص مقتدر و با نفوذ است.
همسر او «زلیخا» در زیبائی و رعنایی و اعتدال قامت ، گوی سبقت از همگان ربوده و از این جهات در تمام مصر ضرب المثل بود.

یوسف کوچکترین فرزند یعقوب پیامبر که به وسیله برادرانش در فلسطین به چاه افتاده بود، توسط کاروانی که روانه مصر بود از چاه در آمد و در بازار برده فروشان مصر فروخته شد. در آنجا او را به عنوان غلام بچه برای عزیز مصر خریدند و بدینگونه وارد خانه او شد.
یوسف در خانه عزیز زیر نظر مستقیم همسر او «زلیخا» بزرگ شد تا به سن هیجده سالگی رسید و از علم و حکمت برخوردار گردید. در آن اوقات هنگامی که «عزیز» می خواست به مسافرتی برود، همسرش را مخاطب ساخت و گفت : «جایگاه او را گرامیدار، امید است در تنهائی ما مؤ ثر باشد یا او را چون فرزند خود بگیریم.
با این وصف ، زلیخا زنی جوان بود واینک جوانی بیگانه را با اندامی برازنده و سیمایی زیبا و قیافه ای خوش ترکیب در کنار خود می دید و سعی داشت به هر نحوی شده او را به خود متمایل سازد و راز دل خویش را با وی در میان بگذارد.
به همین جهت نخست با نگاه های معنادار تمام حرکات یوسف را زیر نظر گرفت ، باشد که او را به خود متوجه سازد و چون نتیجه ای نگرفت ، از راه غَنْج و دَلال وارد شد و آنچه در قدرت داشت به کاربرد تا با این حربه برنده او را وادار به تسلیم کند ولی یوسف هم که هاله ای از نور نبوت و تربیت صحیح خانوادگی ، تمام وجودش را فراگرفته بود، بیدی نبود که با این بادها بلرزد. یوسف علاوه بر مقام عصمت ، می دانست که زلیخا زنی شوهردار است و نسبت به او حق پرستاری دارد و سالهاست که خود و شوهرش او را تحت مراقبت گرفته اند تا به این سن و سال رسانده اند و نباید به آنان خیانت کرد.
سرانجام «زلیخا» در غیبت همسرش عزیز که به سفر رفته بود، یوسف را به خوابگاه خود برد تا در آنجا به طور آشکار از مراوده خود با وی و برخوردهای معنا داری که با او داشته است ، پرده بردارد. بدین منظور، درها را بست و گفت :
«من خود را مهیای تو کرده ام ! ولی یوسف گفت : پناه به خدا! این خیانت است. او خداوندگار من است و مرا گرامی داشته و مقامی نیکو عطا کرده است. اگر من مرتکب چنین خیانتی شوم ، ستمکار و متجاوز خواهم بود. و خدا هرگز ستمکاران را رستگار نمی گرداند»
«زلیخا پند یوسف را به هیچ گرفت و چون هوی و هوس تمام وجودش را فراگرفته بود، نزدیک آمد تا با وی در آمیزد. چنان لحظه حساسی فرا رسیده بود که یوسف چون به یاد خداست به مخالفت پرداخت و خدا نیز او را مورد عنایت قرار داد و قصد سوء و عمل زشت را از وی بگردانید؛ زیرا یوسف از بندگان پاک سرشت بود»
با اینکه یوسف می دانست درها بسته است ، مع الوصف برای اینکه از تماس با زلیخا برکنار بماند به طرف در دوید. در این هنگام قفل در شکست و در باز شد! زلیخا یوسف را دنبال کرد و از پشت سر پیراهن او را گرفت و کشید تا او را به خوابگاه باز گرداند. همین موضوع نیز موجب شد که پیراهن یوسف پاره شود.
یوسف و زلیخا در حال غیرعادی از اطاقها بیرون پریدند و چون وارد حیاط کاخ شدند عزیز را دیدند که از سفر بازگشته است.
عزیز آن دو را دید که با رنگی پریده و سر و وضعی غیرعادی از اطاق بیرون می آیند. زلیخا بدون درنگ گفت : مجازات کسی که نسبت به همسر تو قصد سوئی داشته است این است که یا به زندان افتد و یا سخت شکنجه ببیند.
یوسف که خود را در معرض اتهام دید گفت : ای عزیز! همسر تو است که با من مراوده نموده و مرا به سوی خود کشیده است.
در این هنگام طفلی شیرخوار از بستگان زلیخا با قدرت کامله خدا به زبان آمد و گفت : اگر پیراهن یوسف از جلو سینه دریده است ، زلیخا راست می گویدویوسف دروغگوست زیرادراین صورت یوسف به طرف اورفته است و زلیخا با وی گلاویز شده و پیراهن او را پاره کرده است - ولی اگر پیراهن یوسف از پشت سر پاره شده زلیخادروغ می گویدو یوسف راستگوست.
عزیز که از سخن گفتن طفل شیرخوار در شگفت مانده بود، جلوآمد و پیراهن یوسف را نگاه کرد و چون دید که پیراهن از پشت سر پاره شده به زلیخا رو کرد و گفت : «هرچه هست زیر سر شما زنان است ؛ زیرا افسون شما زنان بسی بزرگ است»
ماجرا رفته رفته درز گرفت و به گوش خانمهای دربار و اشراف بلکه عموم زنان شهر رسید و همه ، زلیخا را به باد انتقاد و سرزنش گرفتند:
زنان شهر شایع ساختند که همسر عزیز، پیشخدمت جوان خود را به سوی خویش فراخوانده و دل در گرو عشق او نهاده و سخت به او دلبسته است ، ما او را در گمراهی آشکاری می بینیم.
چون زلیخا از مضمونهای نیشدار زنان شهر که برایش ساخته بودند آگاه شد، آنان را دعوت کرد و برای هر کدام بالشی در گوشه و کنار سالن پذیرایی نهاد و به دست هر کدام ، کاردی برای قاش کردن میوه داد و همینکه مجلس آراسته شد از یوسف خواست که به مجلس در آید!
همینکه زنان اشرافی و خانمهای درباری مصر، یوسف را با آن اندام دل آرا و قامت موزون و سیمای درخشان دیدند، چنان محو تماشای او شدند که بی اختیار انگشتان خود را با کارد به جای میوه بریدند و متوجه نشدند و گفتند: محال است که این جوان محبوب و دلفریب ، بشر باشد، نه ، نه ، او فرشته ای بزرگوار است.
و به گفته سعدی :
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را
در اینجا زلیخا از فرصت استفاده کرد و به زنان مصر گفت : این است آنچه مرا به خاطر آن سرزنش می کنید. شما طاقت نیاوردید او را به یک نظر ببیند ولی او شبانه روز در کنار من است !
«این است آنچه مرا در خصوص عشق او ملامت کرده اید. من او را به خود دعوت کردم ولی او خودداری کرد. صریحا می گویم اگر آنچه را از وی می خواهم و به او دستور می دهم عملی نسازد، به زندان خواهد افتاد یا خوار و ذلیل می شود»
عزیز و همسرش زلیخا به منظور جلوگیری از آبروریزی بیشتر و بدگویی و سرزنش مردم ، یوسف را به زندان افکندند ولی یوسف که از خطر بزرگ معصیت الهی رهیده بود گفت :
پروردگارا! من زندان را بهتر از این می دانم که زنان مرا به آن می خوانند. اگر افسون زنان را از من بر طرف نسازی ممکن است به سوی آنان کشیده شوم و از نادانان به شمار آیم.
خداوند مهربان هم دعای یوسف را مستجاب کرد و با زندانی شدن او خطر فریب و افسون زنان را از وی برطرف ساخت.
یوسف در زندان به سر می برد تا سالها بعد که فرعون مصر خواب دید که هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را خوردند. چون از معبّران تعبیر خواست آنان گفتند خوابی پریشان است که قادر به تعبیر آن نیستیم. جوانی که ندیمان فرعون و با یوسف در زندان بود، در این موقع به یاد یوسف افتاد و به فرعون گفت : شخصی بزرگوار و پاکدل در زندان است که کاملا از عهده تعبیر این خواب برخواهد آمد.
فرعون دستور داد او را از زندان در آورند. ولی یوسف گفت : قبل از هر چیز باید معلوم شود گناه من چیست که باید سالها در زندان بمانم ؟
و به ماءمور گفت : برگرد و به پادشاه بگو از زنان مصر سؤ ال کند علت چه بود که زنان اشرافی و خانمهای درباری انگشتان خود را بریدند؟! خدای من از افسون آنان خبر دارد.
فرعون زنان را احضار کرد و پرسید: چرا با یوسف مراوده برقرار ساختید و او را به خود دعوت کردید؟ زنان گفتند: نه ، به خدا سابقه بدی از او سراغ نداریم. در این هنگام زلیخا که به واسطه مرگ شوهرش «عزیز» دیگر نه آن عزت و احترام را داشت و نه آن آب و رنگ را، گفت :
هم اکنون حقیقت آشکار شد. من اعتراف می کنم که این من بودم که او را به خود دعوت کردم ، او هر چه می گوید راست است.
یوسف با تجلیل خاصی از اتهامات وارده تبرئه شد و با عزت و سرافرازی از زندان بیرون آمد، در حالی که مرد و زن مصر اطلاع یافتند که یوسف به خاطر پاکی و ترتیب اثر ندادن به خواهشهای همسر عزیز مصر به زندان افتاده بود!
فرعون مصر چون یوسف را از نزدیک دید و با او سخن گفت ، چنان شخصیت وی در نظرش بزرگ آمد که به نفع او از سلطنت کناره گرفت و سرنوشت ملت و مملکت مصر را به دست او سپرد.

بدینگونه یوسف که به خاطر خویشتنداری از معصیت الهی و پاس احترام ناموس مردم به زندان افتاد، سرانجام همه کاره مصر شد. او، هم پیغمبر خدا بود و هم عزیز مصر، هم با کمال قدرت بر مصر حکومت می کرد و هم چشم و چراغ مصریان بود.
مطابق برخی از روایات اسلامی سالها بعد که زلیخا پیر و نابینا شده بود، روزی بر سر راه یوسف نشست و همینکه یوسف خواست از آنجا بگذرد، برخاست و از وی خواست که دعا کند تا خدا چشمش را بینا کند و جوانی و زیبایی روزگار نخستین را به او بازگرداند تا بتواند او را ببیند، و به همسری او در آید. پیک الهی فرود آمد و از یوسف خواست دعا کند.
یوسف پیامبر محبوب خدا هم دعا کرد و زلیخا به همان شکل و اندام خوش ترکیب ، ایامی که با یوسف برخورد داشت و می خواست به طور نامشروع با وی تماس بگیرد، بازگشت و به صورت مشروع به همسری یوسف در آمد.
این نتیجه دوری از گناه و دوری از نافرمانی خداست !
منبع:
(سوره یوسف ،آیه ۳)
(سوره یوسف ، آیه ۲۱)
(سوره یوسف ، آیه ۲۳)
(سوره یوسف ، آیه ۲۴)
(سوره یوسف ،آیه ۲۵)
(سوره یوسف ، آیه ۲۸)
(سوره یوسف ، آیه ۳۰)
(سوره یوسف ، آیه ۳۱)
(سوره یوسف ، آیه ۳۲)
(سوره یوسف ، آیه ۳۳)
(سوره یوسف ، آیه ۵۱)
(*) باید دانست غیر از فرعون های مصری ، مدتی هم فراعنه عرب بر مصر حکومت می کردند و فرعون به معنای پادشاه بوده است.










نظر شما